25نوامبر

ساخت وبلاگ

هر روز صبح که با عجله می‌رفتم تا سرکار بروم می‌دیدمش که جلوی در خانه ایستاده است. با درد و دل راجع به حاج خانوم شروع می‌کرد که مشکل قلبی و قند دارد و روی پایش یک سوراخ درست شده اندازه هلو و دکترها گفته‌اند باید پایش قطع شود.  دلم خیلی سوخته بود. قصه‌ها هر روز بدتر و تلخ تر می شد و هزینه‌های بیمارستان سرسام آورتر. تا اینکه حاج خانوم، دیگر خانوم( بخوانید کلفت) سابق نمی شود!   هر بار با صبوری به حرف هایش گوش داده بودم و دعای خیر کرده بودم. کم‌کم حرف‌هایش رسید به اینکه پنجاه میلیون خرج کرده‌ام و ای کاش به جای این خرج‌ها یک زن جدید گرفته‌بودم. از همان وقت دیگر سنگین و بی حوصله جواب سلام‌ها را می‌دادم و تظاهر به عجله می‌کردم تا سر راهم سبز نشود. تا اینکه یکروز که در خانه نشسته بودم، صدای داد و دعوای کوچه من را کنار پنجره کشاند. پیرمرد، زن بیچاره را که به زور، با واکر خودش را می‌کشید از خانه بیرون کرده بود و پسرها که هر کدام سن پدر من را داشتند با پدرشان گلاویز شده بودند و تهدید به کشتن او می‌کردند!

«خسته نباشی حاج خانوم. تبریک ! بازنشست شدی، بدون هیچ جشن و دریافتی پایان خدمت.  حالا می توانی تا اخر عمر گوشه خانه یکی از پسرهایت کز کنی تا کی خدا نظر خیر به تو بیندازد و از شر این زندگی خلاصت کند».

مهرنوش قائم مقامی 

همه ما فقط حرف میزنیم دریغ از کمی عمل

درد یــڪ هفتـــہ...
ما را در سایت درد یــڪ هفتـــہ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : benamzanpani بازدید : 80 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 15:57